سلام من یه دختر بیست سالم که نه ماهه عقد کردم من با شوهرم در حین تحصیلم در شهرشون اشنا شدم سه ماهی برای اشنایی دوست شدیم در واقع میشه گف
عاشق هم شدیم و بعد اشنایی تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم ب طور رسمی اومدن شهر ما خواستگاری و ما بالاخره بعد تحقیق ازدواج کردیم من از یه خانواده
فرهنگی هسم ولی خانواده همسرم پایین تر از سطح ماشوهرم خیلی مرد خوبیه سالم منطقی کاری و با این سن کمش هم خونه داره هم ماشین
اما مادر شوهرم یه بی سواد و قدیمی ونفهمه حرف تو کلش نمیره از هموناول سر ناسازگاری گذاشت دخالت های بیجا شما حق ندارید تو یه اتاق
باهم تنها بشینید نباید بیرون برید نباید فلان چیز بخرید منم ب احترامش هیچی نگفتم انجام دادم بعدش شروع کرد تو وظیفت فلانه تو وظیفت بسمانه
بعدش اینکه همسرم برای دیدن من نباید بیاد شهرمون چون اگه توراه اتفاقی براش بیفته من و زنده نمیزاره گذشت که شب قدر سر چیز الکی
که من صب شمارو صدا کردم شما عمدا ج نداید دعوا راه انداخت منو مقصر دونست من رفتم گریه کردم شوهرم طاقت نیاورد رف ب مادرش گف که زشته اینجور نکن
اونم در ج گف زنت جادو جنبلت کرده یادت داده اهریمنه عفریته اس فرداش باز دعوا بزرگ تر شد ب من و خانوادم توهین کرد شوهرمم قهر کرد رفتیم بیرون
برداشته بود زنگ زده بود خونه ما هر چی از دهنش دراومده گفتعه بود حالا یه ماهه قهریم البته پدر من خیلی سخت گیری میکنه شما اجازه ندارید تنها باشید
الان یه ماه مونده ب عروسی همه چی بهم خورده پدرم الکی معطل میکنه میگه بری مشکلات ب وجود میاد میترسم منو شوهرم تحمل نداریم
میخوایم مستقل شیم ب ارامش برسیم البته میگن بیرون نرید جای نامزد بازی نیس خونه هم همینطور خسته شدیم میخوایم بدون جهاز بریم زندگی شروع کنیم
حتی خانواده خوددم منو مقصر میدونن موندم حرف پدرمو گوش بدم یا شوهرم